بیرون رفتی تو این روزا؟ یه جوریه انگار داری تو یه فیلم زندگی میکنی! تو یه قسمت از کتاب تاریخ! تو صحبتای مامان بزرگا وقتی از گذشته میگن! همه تو هول و ولا ان. هرجا که قدم میذاری میون صحبتا اسم  "کرونا" میرسه به گوشت. داروخونه ها رونق گرفتن! مردم بالاخره گیر یه مصیبتی افتادن که یکم هم به "خودشون" فکر کنن. به جسم خودشون، جون عزیزاشون. به اینکه شاید قدر لحظه هایی که کنار همدیگه ان رو بیشتر بدونن. لحظه های خالی از آغوش. گرمیِ دستایی که زیر دستکشا گم شدن. الان میفهمم چقدر سخته واسم دست ندادن! حس میکنم اون احساس خوشحالی و گرمی حضور رو نمیشه بدون دست دادن به طرف مقابل رسوند. کاری هم ازمون بر نمیاد و فقط و فقط نشستیم به دلداری دادن به همدیگه. جمله ی "مراقب خودت باش." که این روزا با تاکید بیشتری رو زبونمون میاد. دلخوشیایی که با جمله ی "وقتی کرونا تموم شد" شروع میشه! حتی نمیشه دل خوش کنیم که جمع میشیم دور هم ، دورِ کرسیای نداشته میشینیم و گپ میزنیم! باید مدام به عنوان یه دانشجوی فراری از یه شهر کرونا زده! دور باشی و بسنده کنی به یه لیوان چای و لبخند زدن به صدای مامان که هر چند وقت یه بار از سایت برات آمار کشته ها رو میخونه . که غر میزنه نمیری دانشگاها! که نفسش میگیره و قلبت هربار مچاله میشه از ترس اتفاقای پیش رو. همه ی احساساتم یه ترکیب عجیب و غریبه که هرروز دارم سعی میکنم لا به لای همون گپ زدنای میون چایی فراموشش کنم. تو قصه های مامان بزرگ، ادما همینجوری سختیا رو فراموش میکردن دیگه، مگه نه؟ 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها