اجتناب ناپذیر



حقیقتش تا حالا چندین بار گفتم میام و نوشتنو از سر میگیرم تو بیان . ولی هربار دست و دلم نرفته به نوشتن. واسه ماهایی که عمری بزرگ شده لای همین پستای وبلاگا بودیم، سخته دل کندن. نمیدونم چیشد که یهو دور شدیم و چرا باید اینستا و تله و امثالهم رو جایگزین میکردیم. فقط میدونم دلم واسه تک تک این واژه هایی که اینجا مینویسم تنگ شده.


نمیدونم چقدر زمان ببره تا به شرایط جدید عادت کنم فقط میدونم الان خیلی حالم گرفته ست بابت اتاق جدید. هم اتاقیم خوبه . اتاق خوبه. همه چیز اوکیه اما خیلی ساکته:) دلم واسه کرم ریختنای قبل خوابمون تنگ شده. واسه اینکه ساعت ١٢ تصمیم بگیریم به خواب و  تا یک دو نصفه شب رو همون تختامون هی با هم حرف بزنیم و بخندیم. اونقدری که مدام بیان اعتراض کنن که اتاق ٢٩ چرا انقدر شلوغه؟:)) دعوا؟ اره زیاد داشتیم. اما عوضش من برا اولین بار تو زندگیم یکم داشتم طعم شیطنت رو می چشیدم. حالا یهو باید دوباره و دوباره قد بکشم و بپذیرم که همه چیز عوض شده و من باید همین دنیای تنهایی رو تو این ترم تا اخرش تاب بیارم که بتونم درسا رو درست و بی دغدغه پاس کنم. و این بازه رو هم رد کنم. قشنگ یه جوری شده که وقتی شبا به خودم برمیگردم میگم چجوری انقدر دووم اوردی واقعا؟ نمیدونم. واقعا دیگه نمیدونم:))


نشستم واحدامو براشون میگم:)) باکتری. ویروس. فیزیو. آناتومی سروگردن. روانشناسی. یک مشت قولِ موجود در ترم دو!:)) هرچی بیشتر میگفتم بیشتر وحشت میکردن و برام ارزوی صبر میکردن. اصرار شدید که از همون اول ترم درس هرروز همان روز باشه ماجرا!:)) و بخونم جدی که بتونم پاس کنم. غمگینم . ولی چاره ای هست؟ نیست.

 

+ اتاق جدید بی نهایت سوت و کوره. ولی عوضش امکاناتش بیشتره و تمیز تره. باید کنار بیام این یه ترمو. نمیدونم واقعا:))


ادم مغروری نیستم ولی جدیدا رو رفتار ادما خیلی حساس شدم. اصلا نمیتونم تحمل کنم کسی با یه حرکت کوچیک حتی، بخواد بی احترامی کنه بهم یا هرچی. ینی از اولین اصول رابطه شده برام که دیگه نذارم کسی بهم آسیب بزنه هیچجوره . شاید دارم زیاده روی میکنم. شاید زیاده روی بود حساسیتم سر اینستای یکی از بلاگرا ولی خب:))  سریعا کشیدم کنار و حصار کشیدم دور خودم. هرچقدر زمان میگذره این حصاره داره بیشتر میشه. و فرار ازش سخت تر. میترسم حقیقتش میترسم از روزی که دیگه جونِ شروع و حتی ادامه ی هیچ رابطه ای رو نداشته باشم:)) 

 


زندگی دانشجویی میتونه خیلی عجیب و پر فراز و نشیب باشه:)) اصلا نفهمیدم چطور یه ترم گذشت. نفهمیدم چیشد که حالا پس فردا اولین روز ترم دو رو قراره شروع کنم . با علمِ به اینکه چقدر این ترم عجیب تر و سخت تر خواهد بود. احساسات این لحظه م، یسری چیز مخلوط و قاطیه که گیجم کرده فقط:)) امیدوارم ترم جدید اتفاقات خوبیو با خودش داشته باشه صرفا. 


چرا بیان سر ناسازگاری برداشته؟:)) اون همه نوشتم و گفتم از اینکه چقدر روزای سختی رو گذروندم و چقدر قدر این درکی که بهش رسیدم رو نمیدونم. که چقدر به خودم بها نمیدم و فرصتی قائل نمیشم برا خودم که بهتر کنم اوضاع درونی رو. که چسبیدم به یه ظاهر خوب داشتن و موفقیتای بیرونی فارغ از تموم خرابه هایی که اتفاقات اخیر اورد برام. که قول دادم درستش کنم اما بیان هم مثل بلاگفا نساخت؟ الله اکبر-.- :))


نمره علوم تشریحی هم اومد. امروز هم خیلی زیبا با باکتری و فیزیو شروع شد! با دو استاد به شدت سخت گیر و معروف به انداختن!:)) دلم نمیخواد اخر این ترم کوچیک ترین استرسی بکشم. از همین اول میخوام رفرنس خونی رو شروع کنم . باز  در به در دنبال پیدا کردن کسی که گایتون داشته باشه. استرس اینکه چجوری باکتری رو پیش ببرم وقتی همه نظام قدیما تو دبیرستان یه پیش زمینه توش داشتن و امروز تموم نظام جدیدا فقط مات زل زده بودیم به استاد:)) که بیشتر از نظری، از عملیش میترسم. از اناتومی سروگردنی که اقا قصد خارج رفتن دارن و میخواد کل ش رو تو یه ماه درس بده :| و داستان های ازین قبیل که از حوصله خارجه و فقط حرص خوردن اصافه ست. توکل به خدا دیگه:)) چی غیر این میشه گفت؟ 


قلبم گنجایش دوست داشتنو نداره. دوست داشتنت رو خنده ی رو لبام کرده. اشکِ تو چشام. شده دلگرمی تموم سیاهیام. من اگه نداشتمت دل به چی خوش میکردم؟ چجوری میشد وقتی یکی ازم میپرسه کی واقعا دوستت داره جوابشو بدم؟ کی جز تو انقدر امنیت داده بهم که هیچوقت نترسم از از دست دادنت. نترسم که نکنه جوری باشم دوستم نداشته باشی. که همیشه یه دلیل واسه خندوندن برام داشته باشی. واسه اشکایی که از شوقه. من داره قلبمو سیاهی پر میکنه. روح نمیبینم تو خودم دیگه. تو اما همون ادمی هستی که منو میتونی به نهایت ذوق و شادی برسونی. به لحظه هایی که به خودم حسودیم شه از داشتنت. که بشی به قول خودت، یه بخش بزرگ از زندگیم. یکی که هرجا برم تا چشمم به یه چیزی که تو دوست داری بخوره لبخند بزنم. حرفات یادم بیاد، لبخند بزنم. که بی هوا بهت پیام بدم و تا میتونم از همه چی بگم برات. که خودِ خودِ واقعیم باشم. که نفس بکشم گرمی دوست داشتنت رو. مات شم از پاکی و سادگیت. از این همه دوست داشتنی که هیچ کس نمیتونه درکش کنه. هیچکس جز خودت نمیتونه بفهمه چقدر معجزه ای اخه. اخه دوستت دارم. همین:))


نمیدونم چه مرگمه دوباره بعد یه بازه طولانی تنفر از هرگونه زیورآلات، ویارِ دستبند و انگشتر دارم:)) یه عکس انگشتر ست دیدم تو اینستا،  دلم میخواس پولم ته نمیکشید این اواخر، تا برا مهدیشون میخریدمش:( یه انگشتر هم چشم خودمو گرفته:(( همش بالای ٢٠٠ قیمتشه و من واقعا الان نمیتونم انقدر پول بدم:( مگه صبر کنم تا اخر اسفند، و برا عید سفارش بدم:( اگه دووم بیارم البته:))


این دو نفری که تو بابل کرونا گرفتن برا بیمارستان بودن، جایی که بچه های پزشکی ما کار میکنن. این ینی چی؟ ینی اگه اینا کرونا بگیرن کل دانشگاهمون کرونا میگیره!:)) حالا همه دارن تو گروه بحث میکنن که دانشگاه باید تعطیل شه! ماسکای بابل تموم شده. ضد عفونی کننده اصلا نیست. و خلاصه وضعیت بی نهایت افتضاحیه. من فقط نشستم به بازیای دنیا میخندم و به این فکر میکنم که خداروشکر ما تو ایران انقدر ماجرا داریم که هیچوقت حوصله مون سر نمیره!:)) بله. 


همزمان دارم چند تا درسو با هم دیگه مدیریت میکنم یه شبه:))) از فیزیو پریدم رو اناتومی و بعدشم میخوام برم رو باکتری! مغزم درد گرفته ولی خب حجم درسا زیاده. اشرف عزیز! هرچقدر درس دادنش خوبه ولی امتحاناش کابوسه. امروز دومین روز ترم بود که واقعا سر کلاس داشتم لذت میبردم از درس. فیزیو سلول سخته ولی شیرینه. با این استاد، شیرین تره. بهتر از اون استاد ویروسه. انقدر علمش زیاده که هر لحظه حسرت میخورم به جایگاهش. اینجور اساتید رو اگه هرروز میدیدم من قطعا ساعت مطالعه و تلاشم میرفت رو هزار! و حتی استاد ادبیاتی که هنوز به جز یه جلسه، سعادت حضور تو کلاساش رو نداشتم. ادمی که نسبتا جوونه ولی چندین تا مدرک در حد فوق داره! بعلاوه دکترای ادبیات! انقدر و انقدر قشنگ و پخته حرف میزنه که نمیتونی ماتِ شخصیتش نشی. نمیشه که ببینمش و یادم نیاد چقدر تو حسرت این دکترای ادبیات موندم و نشد برم سراغش. که میدونم درسم تموم شه قطعا میرم سمتش. و یه روزی به ارزوم میرسونم خودمو. که چقدر امشب رو دوست دارم برخلاف شبای اخیر. رفرنسای نو حالمو بهتر کردن و نمیخوام به اخر کار فکر کنم که باید همه ی این حجم کتابا رو تموم کنم:)))


یه جوری تو این ٦-٧ ساعت بدبختی و فلاکت کشیدم که به جِد میتونم بگم زندگی خوابگاهی بلایی رو سرت میاره که دیگه هیچی واسه ترس و واسه از دست دادن نداشته باشی! یه مجموعه کامل بدبختی در اختیارته که تا هرجا دلت بخواد بزرگت میکنه و خسته! از همین ماجرای سفر تنهایی امروزم از بابل به شهرمون! عوض کردن سه تا ماشین، عوضی بازیای ملت وقتی میبینن کم سنی! ترس از بی امنیتی و نگاهای مضحک مردم! من از تموم این ماجراها که این فقط یه قسمتی از یه کدوم از سفراس میتونم ساعت ها برات حرف بزنم و بگم اما چه فایده؟ زندگی همینه! و اینو با تموم حرص و خستگی و نفرتی که این اجتناب ناپذیری برام میاره مینویسم. زندگی ه م ی ن ه! چه بخوای و چه نخوای. 


سرشار از حسرت، منفعل تر از همیشه، بیزار از این گذر سریع عمر، بیزار از مات موندن های بلافایده ، ذهن درگیر و دغدغه های ناتموم، نگرانی و بی خبری، خیره موندن به عقربه ها و انتظار، شبِ بی انتها، میل به نیستی، خلاصه ی این شبِ صبح شده و عاری از خواب. 


با تعطیلی تا ١٥ فروردین موافقت شد! من هنوز نصف وسایلم بابله! و خب درسا هم همینطور مونده و قراره تلنبار شه گویا! استرس گرفتم. امشب باکتریو تموم میکنم حتی شده به زور قهوه. باید خودم درسا رو پیش ببرم تا یه جایی. ترم دو اصلا شوخی نیست:(

+اززراه های فرار از غم: استرس!:))

 

+ساعت ٣ نیمه شب. تمومش کردم=)))


خودم قلبمو درد میارم و از دردش مست میشم. نمیدونم چرا. فقط میدونم این حالِ بد و این قفل زدن رو آهنگای شجریان، این همه خاطره ای که زنده میشه و همه و همه ش رو دوست دارم! خوبیش، همینه که شجریان هیچوقت من رو یاد خاطره ی یه فرد نمیندازه! شجریان فقط یاداور لحظه ست. لحظه و غم و فرار از واقعیت ها. همین هم یه نعمتیه نه؟ 


یه جوری دیروز باکتری خوندم که خودمم باورم نمیشد این حجم زخمی کردن درس:))) امیدوارم بتونم تا اخر هفته همینجوری پیش برم و درسا رو جلو ببرم.

+pulp fiction رو نصفه نیمه دیدم. به اون می که میلاد توصیفش میکرد نبود تا اینجای کار:))

 

+برا ارائه باکتری هم استاد اسممونو نوشت! این میشه اولین ارائه عمرم! برا منی که سر کلاس زبان وقتی ریدینگا بهم میفتاد با صدای کاملا لرزون میخوندمشون جلوی بقیه:))) حالا پیدا کردن اعتماد به نفس کافی برا ازائه جلوی ٤٥ نفر سخته:)) و فقط اینو میدونم که اگه یه روزی بچه دار شم اولین کاری که میکنم میفرستمش یه کلاسی( مطبق سلیقه ش) که حضور تو اجتماع و حرف زدن تو اجتماع رو یاد بگیره از همون اول. و از همون اول مجبور شه ارتباط برقرار کنه و بالا و پایین روابط رو به چشمش ببینه. اینجوری ضدضربه تر میشه تا چیزی که من الان باید دیرتر از خیلی از هم سن و سالام تجربه ش کنم.


سال ٩٨ سال عجیبی بود برای من. سالی که اونقدر چشمم چیزای جدید دید و اونقدر باورام تغییر کرد که فکرشو هم نمیکردم. سالی که تا تونستم از ادما زخم خوردم و یاد گرفتم جای روابط احساسی، منطق رو واقعا بیارم وسط و جایی که لازمه از دوست داشتن هام هم بگذرم و رها کنم، و یا بجنگم و نذارم هیچی این گره رو خراب کنه. خب. بعد از تموم چیزایی که دیدم فقط به عنوان یه درددل چند خطی بذار بگم که حالم از تموم زخم زبونا و نفهمی های ملت به هم میخوره. از اینکه نمیفهمن درست و غلط رو. فقط "غلط" رو "هرچیز مخالف عقیده خودشون" تعبیر میکنن! که تو هر موضوعی یه کسی بود امسال که یه انگی بهم بزنه و زخم بزنه به قلبم و بره! و من هربار سکوت کنم و ادامه بدم تا جایی که برسم به همین نقطه که توش گیر افتادم! ترس از اجتماع و ادما. فرار کردنم از دوست داشتنی هام و همه افکار مسمومی که کاش درکی ازش داشتن. که کاش حداقل خودم انقدر بی دفاع نبودم و جونِ مقابله داشتم. که چقدر سیاهن افکار ادما. 


بیرون رفتی تو این روزا؟ یه جوریه انگار داری تو یه فیلم زندگی میکنی! تو یه قسمت از کتاب تاریخ! تو صحبتای مامان بزرگا وقتی از گذشته میگن! همه تو هول و ولا ان. هرجا که قدم میذاری میون صحبتا اسم  "کرونا" میرسه به گوشت. داروخونه ها رونق گرفتن! مردم بالاخره گیر یه مصیبتی افتادن که یکم هم به "خودشون" فکر کنن. به جسم خودشون، جون عزیزاشون. به اینکه شاید قدر لحظه هایی که کنار همدیگه ان رو بیشتر بدونن. لحظه های خالی از آغوش. گرمیِ دستایی که زیر دستکشا گم شدن. الان میفهمم چقدر سخته واسم دست ندادن! حس میکنم اون احساس خوشحالی و گرمی حضور رو نمیشه بدون دست دادن به طرف مقابل رسوند. کاری هم ازمون بر نمیاد و فقط و فقط نشستیم به دلداری دادن به همدیگه. جمله ی "مراقب خودت باش." که این روزا با تاکید بیشتری رو زبونمون میاد. دلخوشیایی که با جمله ی "وقتی کرونا تموم شد" شروع میشه! حتی نمیشه دل خوش کنیم که جمع میشیم دور هم ، دورِ کرسیای نداشته میشینیم و گپ میزنیم! باید مدام به عنوان یه دانشجوی فراری از یه شهر کرونا زده! دور باشی و بسنده کنی به یه لیوان چای و لبخند زدن به صدای مامان که هر چند وقت یه بار از سایت برات آمار کشته ها رو میخونه . که غر میزنه نمیری دانشگاها! که نفسش میگیره و قلبت هربار مچاله میشه از ترس اتفاقای پیش رو. همه ی احساساتم یه ترکیب عجیب و غریبه که هرروز دارم سعی میکنم لا به لای همون گپ زدنای میون چایی فراموشش کنم. تو قصه های مامان بزرگ، ادما همینجوری سختیا رو فراموش میکردن دیگه، مگه نه؟ 


نشستم آناتومی سروگردن میخونم از عصری. مغزم. مغزم. مغزم! چقدر حفره و شکاف و سوراخ داره خدایا!:( عملا دیگه نمیکشم بیشتر پیش برم:( امیدوارم اینا رو استاد تصمیم داشته باشه درس بده! جلسه اول که اومد فقط همون اسامس استخونای اصلی رو گفت رفت:/ من نمیدونم یک و نیم ساعت کلاس چجوری فقط به چار تا استخون گذشت؟:/


" و موجب می شود که مردان از تن دادن به ازدواج بترسند، حال آن که سعادت جنس زن در کل بر پایه ی این پیمان استوار است!"

 

+حوصله نداشتم کل متن کتاب رو بنویسم ولی فک کنم مفهوم رو برسونه همین تیکه ش! نمیفهمم! چرا انقدر بی منطق شد یهو نویسنده؟ سعادت زن بر ازدواجه! زن نیازای زیادی داره ولی مرد فقط نیاز جنسی داره! من هیچکدوم ازینا رو قبول ندارم! احمقانه ست. همه ی این تفکرات و مرز چیدنایی که میبینم حتی خود بعضی  دخترا هم قبولش کردن ، احمقانه ست. کاش حداقل توجیه مناسب تری براش داشتن. 


این قرنطینه اگه ادامه دار شه ملت همشون میفتن به جون هم:) کاش یه اتفاق بهتری بیفته. که سر بیکاری نشینن حداقل چالش لبخندو مسخره کنن، هی ask question نذارن :)) غر نزنن استوری نذارن حوصله مون سر رفته!:)) حرصمون ندن بازبی توجهیشون به خیلی مراقبتا! سر رقصیدن دم از حرام و حلال نزنن و و و :)) چی داره سرمون نیاد؟ الله اعلم. 


مسئله اینجاست که من میدونم وضعیت الانم آرامش قبل از طوفانه! و بعد از عید قراره چه بلای وحشتناکی بابت این واحدا سرم بیاد! و هرچی بیشتر بهش فکر میکنم و حجم درسا رو میبینم حالم بدتر میشه:)) و خب، میخوام که تو این تعطیلات یکمش رو بخونم ولی واقعا نمیدونم چی بخونم! ینی هرجوری نگاه میکنم به قضیه من یه ماه کامل رو بذارم اینا تموم نمیشه! حالا اینکه تو چند روز فرجه چجوری قراره تمومش کنم؟ الله اعلم! فعلا یه لیست! چیدم :)) آناتومی رو که نمیکشم بدون درس استاد بخونم. ینی واقعا فهمیدم اینو که ٨٠ درصد یادگیریم از همون توضیحای استاد سر کلاس بوده و تو خونه فقط نشستم مرور کردم! چون یه ذهنیت باید داشته باشی از اناتومی تا اسون شه برات. بابل هم نیستم اسکلت مهدی رو ازش بگیرم حداقل خودم از روش پیدا کنم یکم جذاب شه:( این از آناتومی.بافت هم که قرار بر جزوه خوندنه و بیخیالش میشیم:)) روانشناسی که برا شب امتحانه با وجود سختی بیش از حدش:( حالا اخر هفته ها یکم میخونم که باز اخر ترم استرس افتادنشو نکشم. اندیشه که هیچی. تفسیر ٤ نمره رو فردا سعی میکنم بگیرم:( فصل اولشم یه دور هفته اخر عید روخونی میکنم که ببینم چی به چیه. باکتری هم متاسفانه تا استاد درس نده و اسلاید رو کامل نکنه کاری پیش نمیره. میمونه ویروس و فیزیو. ویروس استادمون کتاب نوشته خودش. ولی متنشو دیدم خیلی سنگینه:( باید جدی وقت بذارم. دو هفته تا عید مونده. یه هفته برا فیزیو. یه هفته برا ویروس. شایدم یه روز در میون. خلاصه که فیزیو سلول رو اگه بشه تموم کنم:( با ٥٠ صفحه ویروس. خیلی رویاییه برنامه ریزیم ولی میشه دیگه نه؟ میشه فقط کاش زده نشم و انرژی بمونه برای بعد عید!:(

 

+ساعت شیشه و من تا همین الان هم درگیر فیزیو بودم:) 


یه جاهایی انقدر کم میارم که دلم میخواد بگم "باشه! تو بردی. تسلیم! " ولی نه. من دیگه بیشتر از این ظرفیت شکستن ندارم. این روزا بیشتر گارد میگیرم به کسی که بخواد دلش برام بسوزه یا نگرانم باشه. خستم از خیلی چیزا.  اما اینبار خستگیه رو وسیله ش کردم که بتونم خودمو بکشم بیرون ازین قضایا. اینبار جای جا زدن اونقدر زمین میخورم تا بالاخره یه جایی از مسیر بتونم جلوتر از بقیه هم مسیرا، یکم با خیال راحت نفس بگیرم برا چاله های بعدی. من خوب یاد گرفتم که این مسیر دیگه برنده نداره! اگه دنبال چاره ای فقط باید پات رو تند تر کنی به امید همون چند لحظه استراحتی که جایزه ت باشه. متوجهی چی میگم؟ دیگه به امید بردن خودتو خسته نکن. 


فک کن یه رابطه ای بخواد سر این شروع شه که پسره از غرور و بی محلی تو خوشش بیاد. اونوقت تا اخرش همینقدر  مضحک مجبور باشی خودتو بگیری و دوست داشتنتو بروز ندی که مبادا دیگه شبیه تصوراتش نباشی. نه تنها از این رابطه ها بدم میاد، بلکه از تک تک آدمایی که همچین شخصیتی دارن هم متنفرم! چون برخلاف ظاهرم بی نهایت ادم احساساتی ای هستم و اگه نتونم ابرازش کنم به ادمایی ک دوستشون دارم، اصلا با اون ادم کنار نمیام:))اره خلاصه. 


یدالله ازمون مجازی گذاشته:)) فک کنم کم کم کلاسای مجازی تشکیل شه. و خب، خوشحالم ازین بابت:)) به خصوص از اینکه ٤ نمره داره ازمونش اگه بالای ١٤ شه نمره م!:))) همه موضوعای ازمون هم مذهبیه و فک کنم از فردا باید درس طلبگی رو شروع کنم=))) 


چجوری این احساسات رمانتیک تموم نشدنی رو دارین نسبت به بارون؟ من اگه بعد یه مدت طولانی بارون بیاد خب قطعا ذوق میکنم ولی الان واقعا خسته شدم از سرما و بارون و تاریکی هوا. حالا هی هرروز تو این ماسماسک هم باید استوری بارون ببینیم؟:)) بسسه دیگه:))


از غم انگیزی روزایی که میگذرونم. حال بد بابا و همه اتفاقای تلخی که داره میفته نمیخوام حرف بزنم و حتی بنویسم. نمیخوام حتی برا یه لحظه عزیزترینامو ازرده کنم دیگه با حال بدم. حالِ من باید خوب باشه تا بتونم از پس همه چی بر بیام نه؟ درست میشه مگه نه؟ 


این ننوشتن ها ازارم میده. قدیم تر اگه تو بلاگفا نمینوشتم تو چنل مینوشتم. اگه اونجا نبود تو دفتر، اگه نه تو یه وب گمنام که هیچکس نداشتش مینوشتم. ولی این روزا هیچ جا، عملا هیچ جا نمینویسم! امروز اومدم خودمو مجبور کنم به نوشتن، نتونستم. عصبیم میکردن واژه ها. جای اروم شدن بدتر بی قرار شدم. مسئله حرفی نداشتن نیست، مسئله هجوم حرف هاست و ناتوانی تو بیانش. برا یه بلاگری که عمری لحظه به لحظه ش رو نوشته خوب نیست این. پرش فکری بدی گرفتم. وسط صحبتام یهو به یه موضوع بیخود اشاره میکنم.  بهترین مکالمه اخیرم با شهاب بوده که دوتامون با دو تا مغز داغون مدام از این موضوع میپریدیم رو یکی دیگه و به هیچ موضوعی قید و بند نداشتیم. سر هر چند خطی که تو این وب مینویسم دارم مکث میکنم تا رشته کلامو تا یه حدی حداقل دستم بگیرم دوباره. اینا همش منیه که قبلا بی وقفه پستای طویل مینوشتم و میذاشتم. دلم پر میکشه برا وبلاگ ماهیش. برا پنجره ی کنار وب برا همه ی رفقایی که داشتم. که هرچقدر هم باهاشون از تلگرام و اینستا و چه و چه در ارتباط باشم،هیچی، به جد میگم، هیچی اون دلگرمی بالا رفتن نظرای تایید نشده ی بلاگفا نمیشه. همونا که حال بدت رو بی ترس از قضاوت مینوشتی. هیچ جزئیاتی رو دریغ نمیکردی و میگفتی و میگفتی و تهش از کامنتا میفهمیدی خوندنت! شنیدنت! هستن. میفهمنت و همین کنار هم بودن کافی بود برات. بی هیچ دغل بازی و انتظار فرا زمینی ای. حالمو به هم میزنه اینستا. دیگه حوصله ی استوریا رو ندارم. همش تکراری شده.بیخود شده. شب تا صبح کارم شده تو پیجای شعر گشتن. دوباره افتادم به نوشتن شعرایی که دوسشون دارم تو دفترم. نصف دفتر دویست برگ پر شده از شعر! از دبیرستان تا حالا. این چندمین دفتره! دفترای قبلی رو که بگذریم، حتی همین دفتر هم از اولش تا وسطش کلی فرقه تو سلیقه ی ادبیم! ورق میزنم و سیر تکامل رو میبینم. ورق میزنم و دل خوش میکنم به همین که حالا از اون نقطه ی صفر، بالاتر اومدم و از هر به اصطلاح شعری ذوق نمیکنم! که امید دارم روزی بیاد که بتونم مرز شعر واقعی رو از واگوبه های بیخود بشناسم. که برسم به نقطه ای که میخوام. که خیلی چیزا که داره تغییرم میده و منِ نوزده ساله چقدر خوب این تغییر رو حس میکنم. که برمیگردم یه روز به بلاگفای لعنتیِ خودم و اینبار ارشیو وب اجتناب ناپذیر، خراب نخواهد شد! اینبار نمیخوام سرِ یه ساله شدن وب بکشم کنار و برم یه جای دیگه. یه روزی تو ارشیو همون وب شروع میکنم نوستنو. یه روزی که خودمو پیدا کنم


"حالا ما که کم کم عیدا برامون حس و حالش رو از دست داد ولی دلم برای اون بچه ای میسوزه که تا اومد از عیدش لذت ببره و خیابونارو دم عید کشف کنه همه چی اینجوری شد."

 

+راست میگه ها. هرچند ما هیچوقت عید برامون اونقدر مهم نبود و به خصوص دو سال اخر من هیچ عیدی نداشتم و همش درس بود یا استرس. ولی خب، همون خیابونای شلوغِ دم عید، ماهیا سبزه ها دستای پر از خرید، خنده ها و شادیا و آدمایی که من عادت داشتم حرکاتشونو ببینم دیالوگای جالبشونو وقتی از کنارم رد میشن تو ذهنم ثبت کنم و زندگیاشونو حدس بزنم الان آدما محرومن از اینا امسال. تکلیف بچه ها چی میشه؟ امیدوارم هیچوقت یادشون نمونه امسال رو. 


دنیای چنل نویسی رو اینروزا بیشتر ترجیح میدم ولی ازونجایی که خیلی مودی ام، هرازگاهی وب نویسی هم بد نیست:)) فک کنم سر جمع ٧-٨ تا وب باشه که تو بلاگفا میخونمش که اونم همشون خاموشه. ماهیشی که درست تو بازه ای که داشت جا میفتاد اسمش و رفیقاش بیشتر میشدن هی، کنار کشید و خیلیا رو از دست داد. اگه بخوام منفی نگر نباشم عوضش به جای مجازی، آدمای دنیای واقعیم رو پررنگ کردم و بیشترشون میکنم. از یه جایی به بعد این حرف که گفتن انقدر به مجازی ها بها نده رو خوب فهمیدم. همین تعداد مجازی  که تو چنل هستن، کافیه برا خوشبختیم.حقیقتش جای کمیت، کیفیت خوشگلی رو سعی میکنم داشته باشم کنارشون:)) اگر و اگر ازم بر بیاد:( 


قرار بود اسفند شلوغ ترین روزای من باشه. قرار بود کل هفته رو درس بخونم تا بتونم تو عید یکم وقت خالی! داشته باشم. قرار بود هفته اخر اسفند بیام تازه خیابون طالقانی رو متر کنم برا خرید. قرار بود امسال سفره هفت سینو من بچینم بالاخره. قرار بود خیلی چیزا. قرار بود دیگه مجبور نشم انقد خونه بمونم. قرار بود دیگه انقدر سرم خلوت نشه که بفهمم چقدر حالم خوب نیست. قرار بود این ویروس تا ١٥ فروردین بره. من روانی میشم اگه نرم بابل. من دیگه طاقت این روزا رو ندارم. من از بیکاری متنفرم همیشه. من همون اسفند هم میترسیدم از تعطیلات دو هفته ایِ عید! حالا یه ماهه که بیکارم و داره بیشتر و بیشتر هم میشه. خستم از اینکه ١٢-١٣ ساعت بخوابم و بگم خداروشکر! امروز هم سریع تموم شد! خستم از آدما از خودم از این حال بد. از بیحال جواب دادن تبریکای عید و تلاش برای بد نکردن حال بقیه با سردیم. از فامیلا که حتی حوصله تلفنی حرف زدن باهاشون رو هم نداشتم. از داداش که انگار از جونم مایه گذاشتم که بتونم لبخند بزنم تو ویدیو کال تا نفهمه خوش نیستم. بسه دیگه. بس نیس؟ 


یادت نره باهار میاد. اگه خون گرم آبان روی دستات مونده، اگه از دی ماه تا حالا و تا همیشه حتی توی فیلم هم صدای هواپیما رو که میشنوی ابر جمع میشه توی گلوت، اگه وقتی به رویاهات فکر می کنی یاد بازنده‌های غمگین میفتی، کم نیار و گرم بخند. اگه برگهای درخت دلت همه زردن، یادت نره باهار میاد. اگه گریه های زیر دوشت بیشتر شده از خوشیهای توی جمع، اگه بهت گفتن ویروس اومده و روزای آخر سال باید تو تنهایی کز کنی و دلت پر بکشه برای هر سلام ساده به هر غریبه ممکن، یادت نره بخندی. اگه هنوز از توی کوچه های سرت صدای فریاد میاد و گلوله می شینه روی شیشه غرورت و دائم اشک‌آور میزنن تو چشمات، اگه غمِ سرخ غریب موندن از زخمهای جونت فواره می زنه به آسمون آبی، اگه اسم کوچیک خونه شده غربت، اگه یادت رفته آوازهای خوشحال کدوما بودن، اگه نهنگ شدی تو ساحل، اگه پرنده شدی توقفس، باز هم یادت نره بخندی. اگه نبودم که یادت بندازم، خودت یادت باشه که ما برای گل دادن و قشنگ شدن، قرنها و قرنها تقلا کردیم. ما از وبا و تراخم برگشتیم، از کفن خونی عباس میرزا، از جنگ و جنون، از فقر و اندوه، از مشق توی دفتر کاهی و عوض کردن گنجیشکهای تهران با کفتر چاهی. ما از دربدری رد شدیم، از یتیمی، از قد کشیدن پولهای خارجی و کوتاه شدن دستمون از آرزوهای ساده. ما از کتک خوردن تو امیرآباد و بلوار و کوی دانشگاه و آریاشهر رد شدیم، از گلوله خوردن تو شهریار و رباط کریم و بندر و اهواز و بلوچستان و هر جای این خاک که حتی وقتی غمگینه، بیتابه برای لبخندت. یادت نره بخندی. هنوز روی هر کوچه اسم یه پرنده حک شده که رفت به جنگ تاریکی و برنگشت، نکنه تو هم بری و برنگردی؟ برگرد. ما دیگه شهید نمیخوایم، ما خوشحال لازمت داریم.لبخند تو اسم شب ماست.  

ما از صدتا جنون از صد شب تیره گذشتیم تا برسیم به اون روزی که چشم تو چشم خورشید وایسیم و بگیم سلام نور، سلام لبخند، سلام باهار. اگه من نبودم، یا اگه یادم رفته بود، تو یادت باشه ما بی ریشه نیستیم که به باد بریم، ما باد رو بغل می کنیم و می بوسیم تا آروم بگیره. تا روز روشنایی و آرامش، قرارمون هرشب دم پنجره های دلمون، با هم بخونیم: سر اومد زمستون

#حمیدسلیمی 


آیسن داشت میگفت الان قرنطینه س دیگه کسی حرفی برای گفتن نداره. بهش میگم چرا اتفاقا. منو خوب میشناسی که تو هر شرایطی پر از ماجرا بودم و هستم. میتونم آدم پرحرفی باشم و محبوب ترین آدما برام کسایی باشن که درباره م سوال میپرسن. که شاید یک وقتهایی هم گم کنم واژه ها رو سر حال بد، اما بی ماجرا نیستم. خواستم اینو بنویسم که #یادمباشه این نعمتی که همیشه داشتمش رو:))


من آدم انزوا طلبی ام. برخلاف شخصیت اجتماعی ای که بعضیا میگن دارم، و حالِ خوبی که کنار معدود آدمای عزیزِ زندگیم دارم، نمیتونم زیاد تو جمع بمونم. شب بیدار موندن ها افسرده م میکنه، روز بیدار موندن آزارم میده! حالا چرا؟ خودمم نمیدونم. این شخصیت عجیب و دمدمیِ ناسازگار. بگذریم. از جمع پناه آوردم به اتاقم و بعد از یه جلسه ازمون دادنی که انقدر مزخرف بود عصبیم کرد، بیخیال باقی آزمونا شدم. اومدم یکم بنویسم، یکم کتاب بخونم و تعیین کنم بالاخره چه کتابی به روحیات الانم میخوره. چند تا از شعر بخونم . و بعد باز برم سراغ آزمون دوم. تفسیر رو خیلی بیشتر از اندیشه دوستش دارم. چیه این؟ 


درست وقتی که باید ازمون اندیشه رو بدم بنا به پیامی که گفتن فقط تا پونزدهم وقته:/ گیر یه پرخوابی عجیب شدم که زیرِ سر قرص و شربت سر ظهری ای بود که خوردم. الانم کلی کار ریخته رو سرم که عملا وقتی برا هیچکدومشون ندارم! مگه اینکه از همین الان بشینم پاش. افراط و تفریط که میگن، همینه:))


کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند رو تموم کردم. با خلاص شدن از دست اسم چرتش:)) و تشبیهات قشنگ و دوست داشتنیش. امشب باید یسری از کارای باقی مونده م رو که برا هفته اول بود و حوصله م نکشید تموم کنم. و هفته ی دوم رو جدی بگیرم که تموم شه کارا. با امید اینکه از بعد تعطیلات عید یا قرنطینه تموم شه، که محاله!:)) و یا کلاس مجازی بذارن و سرم گرم درسا باشه و دیگه وقت نکنم به اینا برسم. به هرصورت نباید بذارم تحت هیچ شرایطی عمرم تلف شه. دارم افسردگی میگیرم. مدام فکر و خیال و نبش قبر و چه و چه و چه. با شخصیتی که از خودم میشناسم و تجربه دو ماه بیکاری تابستون و یک و نیم ماه بیکاری تو قرنطینه م، من احتمالا تا اخر عمرم ادامه تحصیل بدم:))) حتی بعد تخصص از من بعید نیست یه رشته دیگه رو بخونم و هرکاری کنم که بیکاری نبینم! ذهن من نباید ازاد باشه. ن ب ا ی د.


گفتن ترم تا شهریور کش میاد. بیدار شدم خبرو دیدم حالم بد شد:( عملا کل تئوریا مجازی شکل میگیره! بعدش هرروز عملی داریم!! و ترم تابستون هم نداریم. میفهمی ینی چی؟ یکی من شانس ترم تابستونمو هم از دست دادم و نمیدونم چجوری باید با این وضع کنترل کنم واحدا رو:( همه چی به هم ریخته. و حالم، اصلا خوب نیست. 


جلسه دو و سه رو هم دادم و بیست گرفتم ازش:| :)) ولی این روا نبود اقا جان!:)) نه به اون بحث فلسفیسر شبی که چقدر حرص خوردم از دست بچه ها. محمدرضا مدام رو یه مسئله گیر کرده بود و قانع نمیشد! بیتا هی میخواست بهش بفهمونه اگه رسالت اشتباه باشه میشه تغییر کرد! و همین کلی اعتراض اورد رو کار! من همه جونمو گذاشتم وسط که بفهمونم نمیشه انقدر قطعی و مطمئن گفت رسالت و حقیقت فلان چیزه! و الهام و عارفه داشتن با من بحث میکردن و قبول نداشتن حرفمو ولی هیچ دلیل منطقی برا رد حرف من یا اثبات حرف خودشون نداشتن. و اون وسط نیما هی مزه میریخت و هر از گاهی طرف منو میگرفت! عملا روانی شدم!:)) و بعد هم که اومدم این ازمونِ اجباری رو بدم باز با فلسفه علم و دین مواجه شدم:| :)) با بدبختی تونستم تمرکز کنم و از روش بخونم تا جواب بدم. و حالا که سه تا رو با موفقیت رد کردم میبینم چهارمیش ١١ صفحه آ چهار با فونت ریزه! سرم داره میترکه:)) و باید تمومش کنم تا فردا اندیشه رو. هنوز میخوام یه سری ازمون دیگه هم از تفسیر بدم نمره بگیرم:( 


آره عزیزم. گفتیم میایم اینجا مینویسیم خاطره های ترم جدید و تحول رو ثبتش میکنیم. خوردیم به قرنطینه و ترم دو و تحول کلا پرید و خونه نشین شدیم و غصه خوردیم و حالا دوباره به روال و عادت سابق زندگی تو وطن برگشتیم. وای از روزی کهباز مجبور شیم این عادت رو هم رها کنیم و باز بجنگیم برا تحول و تحمل غربت و چه و چه. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها